سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نیکویی پرسش، نیمی از دانش است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

پرنده ابی

دوستت دارم کمتر از خدا و بیشتر از خودم چون به خدا ایمان دارم و به تو احتیاج!!

دستانم تشنه ی دستان توست شانه هایت تکیه گاه خستگی هایم با تو می مانم بی آنکه دغدغه های فردا داشته باشم زیرا می دانم فردا بیش از امروز دوستت خواهم داشت

می دانم روزی با تن خسته و خیس ، سوار بر قطرات درشت باران بر ناوادنهای چشمم فرود می آیی در میان انبوه مژگانم میزبان خواهم بود و در آن لحظه چشمانم را برای همیشه می بندم تا دیگر دوریت را حس نکنم

چه زیباست بخاطر تو زیستن وبرای تو ماندن وبه پای تو سوختن وچه تلخ وغم انگیز است دور از تو بودن برای تو گریستن وبه عشق ودنیای تو نرسیدن ای کاش میدانستی بدون تو وبه دور از دستهای مهربانت زندگی چه ناشکیباست

شب برای چیدن ستاره های قلبت خواهم آمد. بیدار باش من با سبدی پر از بوسه می آیم و آن را قبل از چیدن روی گونه هایت می کارم تا بدانی ای خوبم دوستت دارم

عشق ور زیدن ضمانت تنها نشدن نیست

 من از طرز نگاه تو امید مبهمی دارم، نگاهت را مگیر از من...که با آن عالمی دارم!

قدر دست هایم را بیشتر دانستم و قدر چشم هایم را و تازه فهمیدم چه شکوهی دارد... ایستادن بر روی دو پا آن لحظه که...به زمین خوردم!!!

به او بگویید دوستش دارم، به او که قلبش به وسعت دریاییست که قایق کوچک دل من درآن غرق شده، به او که مرا از این زمین خاکی به سرزمین نور و شعر و ترانه برد، و چشمهایم را به دنیایی پر از زیبایی باز کرد

کسی هست درین شهر هواخواه نگاهت نشسته است نگاهی غریبانه به راهت مبادا که نیایی...

آنقدر رفته ای که تمام درهای باز مانده به یاد تو روی پاشنه های انتظار پوسیده اند...

خندیدم ، خندید ... اشکهام را افتاد ، اونم شرشر گریه کرد !! دلم براش سوخت نازش کردم اما دستم سوخت !؟ آخه دلش گــر گرفته بود

 به او بگویید دوستش دارم، به او که صدای پایش را میشنوم، به او که لحن کلامش را میشناسم ، به او که عمق نگاهش را میفهمم، به او که .....

بوسه بر عکست زنم ترسم که قابش بشکند.قاب عکس توست اما شیشه ی عمرمن است بوسه بر مویت زنم ترسم که تارش بشکند.تارموی توست اما ریشه ی عمر من است

 معبودم سکوتم را از صدای تنهاییم بدان .. نمیخوانم و نمیگویم چون درونم هیچ بوده و تو آمدی برایم قصه هایی از عشق سراییدی و به من قصه باران آموختی میدانی قصه باران قصه شستن غمهاست و درون انسانها پر از غم و تنهایی است ونگاهم به باران تو افتاد و ناگهان تمام تنهاییم را فراموش کردم و به تو و داشتن تو میبالم تنهاتر از یک برگ با باد شادیها محجورم درآبهای سرور آور تابستان آرام میرانم

به او بگویید دوستش دارم، به او که گل همیشه بهارمن است، به او که قشنگترین بهانه برای بودن من است وبه او که عشق جاودانه من است

کاش زندگی شعر بود تا برایش یک دنیا شعر می سرودم تا با آهنگش در خلوت بی کسی هایش هیچوقت تنها نماند کاش زندگی قصه بود تا برایش یک دریا قصه می گفتم تا همسفر با ماهیهای آزاد همیشه اقیانوس خوشبختی را پیدا کند

یادگارهای سبز سالهای بهار افشان تیک تیک لحظه های دور از تو و عبور غریبانه ترین چکاوک های عاشق... مسافر! انتقام غریبی است رفتنت!!

برای دیدن من دلت را دیده کن دیدی که تنهایم؟!

از عشق پرسیدم نام دیگر تو چیست؟ زبان سرخش را در آورد و گفت: "سر سبزی که بر باد می رود"!!!

دیر گاهیست که تنها شده ام قصه غربت صحرا شده ام وسعت درد فقط سهم من است بازهم قسمت غم ها شده ام دگر آیینه ز من بی خبر است که اسیر شب یلدا شده ام من که بی تاب شقایق بودم همدم سردی یخ ها شده ام کاش چشمان مرا خاک کنید تا نبینم که چه تنها شده ام....

محبت ره به دل دادن صفای سینه میخواهد به یاد یکدگر بودن دلی بی کینه میخواهد اگر دورم ز دیدارت دلیل بی وفایی نیست وفا ان است که نامت را همیشه بر زبان دارم

وفا آن است که نامت را نهانی زیر لب دارم

نور دلیل تاریکی بود و سکوت دلیل خلوت، تنها عشق بی دلیل بود که تو دلیل آن شدی



دلم تنگ است دلم تنگ است دلم اندازه حجم قفس تنگ است سکوت از کوچه لبریز است صدایم خیس و بارانی است نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است

عشق کنار هم ایستادن زیر باران نیست...!!! عشق این است که یکی برای دیگری چتر شود و دیگری هرگز نفهمد چرا خیس نشد

 سر گشته ام از این همه راهی که ندارم گاهی که تو را دارم و گاهی که ندارم من مانده ام و لایق تیغی که نبودم من مانده ام و فرصت آهی که ندارم

کنار آشیان تو آشیانه می کنم فضایه آشیانه را پر از ترانه می کنم کسی سوال می کند بخاطر چه زنده ای؟ و من برای زندگی تو را بهانه می کنم

ویلیام شکسپیر میگه : زمانی که فکر می کنی تو 7 تا آسمون 1 ستاره هم نداری یکی یه گوشه دنیا هست که واسه دیدنت لحظه شماری می کنه...


نمی نویسم ..... چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی! حرف نمی زنم .... چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی! نگاهت نمی کنم ...... چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی! صدایت نمی زنم ..... زیرا اشک های من برای تو بی فایده است! فقط می خندم ...... چون تو در هر صورت می گویی من دیوانه ام


من پذیرفتم که عشق افسانه است این دل درد آشنا دیوانه است می روم شاید فراموشت کنم با فراموشی هم آغوشت کنم می روم از رفتن من شاد باش از عذاب دیدنم آزادباش گر چه تو تنها تر از ما می روی آرزو دارم ولی عاشق شوی آرزو دارم بفهمی درد را تلخی بر خوردهای سرد را...

اگه از بوی گلی خوشت نیومد تو رو خدا شاخه هاشو نشکون....

میروی و من فقط نگاهت میکنم تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم بی تو، یک عمر فرصت برای گریستن دارم اما برای تماشای تو، همین یک لحظه باقی است و شاید همین یک لحظه اجازه زیستن در چشمان تو را داشته باشم ...

این عشقی که به من بخشیدی برای همیشه زنده خواهد ماند تو همیشه آنجا هستی ،هنگامیکه فرو افتم ضعف مرا می ستانی و به من نیرو وقدرت می بخشی و برای همیشه دوستت خواهم داشت و در کنارت می مانم همچو فانوسی در تاریکترین شبها بالهایی خواهم بود، که در طول پرواز یاری ات خواهم کرد و در طوفان سر کش ،سر پناهی برای تو خواهم بود ...




محمدجوادقانع ::: شنبه 87/4/8::: ساعت 11:19 صبح

مدتی است که گرمی عشقت در رگ های سرا پای بدنم جاری شده است و

 

 این مرا به یادت می اندازد اگر نگاهت کنم مانّند این است که کبوتری                                   

 که تنهاها را به سوی خود می کشاند و آنها را از سوختن

 

نجات می دهد،نگاه کرده ام شیرینی زندگیم،ای

 

 ماهی که پشت ابرها پنهانی،ای

 

روشنایی وجودم،بیا.....بیا که

 

 تنهایی مرا از پای انداخت.

 

بیا که با کوله باری از غم و

 

اندوه و خاطره و درد و دل انتظار تو

 

را میکشم. بیا و ببین که این دل طاقت دوری تو را

 

ندارد و این تنهزر به سوختن در آتش جهنم است،ولی روی

 

ماهی مثل تو را ببیند تا شاید پایان تاریکی ها فرا برسد،بیا ای مونس شبهایم بی




محمدجوادقانع ::: شنبه 87/4/8::: ساعت 11:12 صبح




محمدجوادقانع ::: شنبه 87/4/8::: ساعت 11:11 صبح




محمدجوادقانع ::: شنبه 87/4/8::: ساعت 11:2 صبح

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت !

نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت

نخستین کلامی که دل های ما را

به بوی خوش آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد

پر از مهر بودی، پر از نور بودم

همه شوق بودی، همه شور بودم

چه خوش لحظه هایی که دزدانه، از هم نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم!

چه خوش لحظه هایی که می خواهمت را

به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم !

دو آوای تنهای سرگشته بودیم

رها در گذرگاه هستی

به سوی هم از دورها پر گشودیم

چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم

چه خوش لحظه هایی که در هم وزیدیم

چه خوش لحظه های که در پردهء عشق

چو یک نغمهء شاد، با هم شکفتیم!

چه شب ها، چه شب ها که همراه حافظ

در آن کهکشان های رنگین

در آن بی کران های سرشار از نرگس و نسترن، یاس و نسرین

ز بسیاری شوق و شادی نخفتیم

تو با آن صفای خدایی

تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی

از این خاکیان دور بودی

من آن مرغ شیدا، در آن باغ، بالنده در عطر و رویا

بر آن شاخه های فرا رفته تا عالم بی خیالی

چه مغرور بودم !

من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم

من و تو به سوی افق های ناآشنا پر کشیدیم

من و تو ندانسته، دانسته رفتیم و رفتیم و رفتیم

چنان شاد، خوش، گرم، پویا

که گفتی به سر منزل آرزوها رسیدیم!

دریغا دریغا دریغا     ندیدیم

که دستی در این آسمان ها

چه بر لوح پیشانی ما نوشته ست!

دریغا در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم

که آب و گل عشق، با غم سرشته ست!

فریب و فسون جهان را، تو کر بودی ای دوست  من کور بودم!

از آن روزها ، آه  عمری گذشته ست

من و تو دگرگونه گشتیم

دنیا دگرگونه گشته ست!

درین روزگاران بی روشنایی

در این تیره شبهای غمگین که دیگر ندانی کجایم؟ ندانم کجایی!

چو با یاد آن روزها می نشینم

چو یاد تو را پیش رو می نشانم

دل جاودان عاشقم را به دنبال آن لحظه ها می کشانم

سرشکی به همراه این بیت ها می فشانم :

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت،

نخستین سلامی که  در جان ما شعله افروخت، نخستین کلامی که دل های ما را

به بوی خوش آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد،

پر از مهر بودی ، پر از نور بودم

خدایا ...  

من ترا از همه زیاد دوست دارم

 




محمدجوادقانع ::: شنبه 87/4/8::: ساعت 10:59 صبح

کیستی؟ معشوق دیرین منی

کیستی؟ رویای شیرین منی

این تویی آنکس که بندی بسته ام

ازنگاه او به قلب خسته ام

آنکه رنجوریم رنجوریش بود

و آنکه خاموشیم، مهجوریش بود

آنکه می خواند از نگاهم راز دل

وز لب خاموش من، آواز دل

آنکه جان من به جانش بسته بود

غیر من، از عالمی بگسسته بود

این تویی، آنکس که شبهای دراز

با دل پرمهر من، می گفت راز

آنکه بی من غیر من، فکری نداشت

آنکه جز نام منم، ذکری نداشت

هستی من بود و مستی بخش من

روح و جان ما یکی بود و دو تن

بود جانش بافته با تار من

مایهء امید او، دیدار من

گر لب من لحظه ای خاموش بود

سینهء پرمهر او در جوش بود

در شب او، نور پاک ماه من

آتش دل،من شرار آه، من

آنکه پا تا سر محبت بود و بس

یا ز من غافل نمی شد یک نفس

کیستی؟ دریای گوهرزای من

کیستی؟ در عاشقی رسوای من

راستی اینها همان چشمان اوست

آن دو مست دلربای فتنه جوست

پس خداوندا صفای آن کجاست؟

وان نگاه آشنای آن کجاست؟

این همان لبهای عطرآگین اوست

جام مستی آور شیرین اوست

قند تکراری من قندش چه شد؟

پس خدایا ناز و لبخندش چه شد؟

نازنینم از دورویی ننگ داشت

کی دروی سینه قلبی سنگ داشت؟

هر کسی گر شد شبیه یار من

کی شناسد این دل بیمار من؟

کیستی؟ ناآشنایی او نه ای

راستی گر نیستی او، پس که ای؟!

ای خدا اوی من این دیوانه نیست

اوی من با قلب من بیگانه نیست

ای خدا یا باز ده او را به من

یا ز جا بیناد امیدم بکن ...

 




محمدجوادقانع ::: شنبه 87/4/8::: ساعت 10:55 صبح




محمدجوادقانع ::: شنبه 87/4/8::: ساعت 10:54 صبح

بخواب امشب به آرامی دل تنها و پر دردم...گرفته راه خاموشی چراغ خانه سردم

 

بخواب ای نازنین امشب به جان چشم نمناکم...که غم گوید ز روی تو سوی دیگر نمیگردم

 

بخواب ای همدم دیرین بخواب امشب بسی شیرین...که دراین سالهاجانابسی من جانت آزردم

 

بخواب ای مهربان امشب که مهرت مرده درسرما...که من دیریست همپایت به تنهایی به سربُردم

 

بخواب امشب که میخوانم برایت قصه عمرم...که من امشب در این قصه تمام غصه را خوردم

 

بخواب امشب که بیتابم میان آتش و آبم...دگر سوی تو نشتابم که دیگر از غمت مُردم

 

بخواب امشب به آرامی که غم آواز میخواند...به جز بر بستر گرمت پی مأوا نمیگردم

 

بخواب ازغم مشو نالان مشو از محنتش گریان...که من این همدم سوزان برایت هدیه آوردم

 

بخواب ای آتش سوزان بخواب ای باغ پر باران...که ابرگریه و افغان ببارد بر سرم هردم

 




محمدجوادقانع ::: شنبه 87/4/8::: ساعت 10:52 صبح

وقتی به انگشتانم جان دادی تا قلم بر صفحه کاغذ نشانم و بنویسم وبیا مو زم و امانت عشق را بر صفحه ذهنم چکاندی تا زندگی را دریابم آموختم آنچه را که می بایست می آموختم آموختم به خاک وانچه از جنس اوست دل نبندم زیرا هر چه از اوساخته شد فنا پذیر بود . چشمان دلم را بر آسمان بی انتهای خویش خیره ساختی و عادت دادی تا در کنج تنهاییم با ستارگانت انس بگیرد . قلبم را به عشق آسمانی عجین ساختی تا در قفس سینه بی تاب در جستجوی آرامش تن دست بر دامان خود گردانی . نفرت وکینه وحسد از وجودم رخت بر بست و شور عشق بی پروا از قله اتشفشان سینه ام بیرون جهید .آموختم که  بیش از انچه  که باور داشتم تاب وتوانم دادی آموختم زندگی یعنی با تو بودن و به خاک دل نبستن یعنی انچه را که تو دوست می داری دوست داشتن یعنی از خود گذشتن وبه دیگران رسیدن آموختم جز رنج چیز دیگری نمی تواند روح غبار آلود مرا صیقل دهد تا تو را آنگونه که شایسته هستی وزیبا ببینم

   زندگی به من آموخت : در همه حال شکر گزار و سپاسگزار باش

                                                                        که با فروتنی ارزشت بیشتر می شود.

                        زندگی به من آموخت ; محکم و قوی باشم , تا در برابر ناملایمات نشکنم .

                                            زندگی به من آموخت : عینک خوش بینی به چشمام بزنم ;

                                                                             تا دنیا برام شیرین و قابل تحمل بشود.

                                                          زندگی به من آموخت : کم توقع باش ;

                                                                        تا بتوانم به هرچی دارم قانع و شکر گزار باشم.

                   زندگی به من آموخت ; خیر خواه باش ;تا خدا هم برات خیر و خوشی بخواهد.

                                                    زندگی به من آموخت ;سنجیده و منطقی سخن بگو ; 

                                                                                   زیرا که دل بدست آوردن هنر است.

                                   زندگی به من آموخت ; صبور و بردبار باش; خداوند با صابرین است .

                                               زندگی به من آموخت ;اگر می خواهی فرد موفقی باشی ;

                                                                                              سعی کن همیشه بهترین باشی

                                                زندگی به من آموخت ; به چیزی که جان ندارد ;دل نبند




محمدجوادقانع ::: شنبه 87/4/8::: ساعت 10:50 صبح

  • تو نبودی و من با عشق نا آشنا بودم....
  • تو نبودی و در نهان جانه دلم جایت خالی بود.......
  • تو نبودی و باز به تو وفادار بودم........
  • تو نبودی و جز تو هیچ کس را به حریم قلبم راه ندادم......
  • و تو آمدی.از دوردستها......
  • از سرزمین عشق......
  • تو مرا با عشق آشنا کردی.....
  • با تو تا عرش دوست داشتن سفر کردم........
  • تو مفهوم عاشق  بودن را به من آموختی..........
  • با تو کامل شدم.......
  • با تو بزرگ شدم......
  • با تو الفبای عشق را اموختم.......
  • ندای قلب عاشقم را به گوش همه رساندم......
  • به تو و کلبه عاشما بالیدم.......
  • تو نیمه گمشده ام شدی........
  • حال که اینچنین شیفته توام باش تا در کنارت آرامش بیابم....
  • حتی برای لحظه ای از من جدا نشو......
  • بدون تو دستم سرد است........
  • بدون تو آغوشم تهی و لبریز درد است......
  • به حرمت عشقما...
  • به حرمت لحظات زیبایمان..........
  • مرو که بی تو من هیچم.......
  • بمان با من.....
  • بدان که تا ابد نام تو بر قلبم حک شده........
  • بدان که عشقما همیشه پاک خواهد ماند.............
  • به وفایم ایمان داشته باش...............
  • تا به تو نشان دهم معنی واقعی واژه عشق را




محمدجوادقانع ::: شنبه 87/4/8::: ساعت 10:40 صبح

<      1   2   3      >
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 6


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :9426
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
محمدجوادقانع
این وبلاگ راتقدیم می کنم به همسرعزیزومهربانم زهراکلانتری که همیشه پرنده ابی زندگیم بوده ...
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<